مقدمه: پرسشی که هنوز زنده است
قرن نوزدهم، قرنی بود که اروپا با بحران ایمان و عقل دستوپنجه نرم میکرد. علم پیشرفت کرده بود، الهیات سنتی فرو ریخته بود، و انسان مدرن در برابر پرسشهایی ایستاده بود که هیچکس پاسخی قطعی برای آنها نداشت: آیا خدا وجود دارد؟ اگر هست، چرا اینهمه رنج و شر در جهان جاری است؟ و اگر نیست، بر سر اخلاق و معنا چه خواهد آمد؟
فئودور داستایوفسکی، نویسندهای که زندگیاش آمیخته با تبعید، زندان و بیماری بود، همهی این پرسشها را به صحنهی رمانهایش آورد. او نه فیلسوفی دانشگاهی بود و نه خطیبی کلیسایی؛ او انسانی بود که از دل رنج خود، پرسشهایی را روایت میکرد که هنوز هم ما را میلرزاند.
در میان آثار او، «برادران کارامازوف» جایگاهی یگانه دارد. و در دل این رمان، داستانی هست که ایوان کارامازوف، روشنفکر شکاک، آن را روایت میکند: داستان «مفتش اعظم». قصهای که مسیح را در برابر کلیسا قرار میدهد و انسان را در برابر ترس از آزادی.
پرسش مرکزی این مقاله همین است: آیا انسان واقعاً توان آزادی را دارد؟
ایوان کارامازوف: صدای شک
ایوان کارامازوف نمایندهی روشنفکر مدرن است؛ کسی که با عقل و منطق میخواهد همهچیز را بفهمد. او نمیتواند بپذیرد که کودکان بیگناه شکنجه شوند و همچنان خدایی عادل وجود داشته باشد. او به برادرش آلیوشا میگوید:
«اگر برای رستگاری نهایی حتی یک کودک باید رنج بکشد، من این بلیت را پس میدهم.»
این سخن، عصارهی عصیان اوست. ایوان خدایی را که سکوت میکند نمیپذیرد، اما جهانی را هم که بیخداست طاقت نمیآورد. در این شکاف است که او داستان «مفتش اعظم» را روایت میکند؛ شعری بلند که هم به الهیات میتازد و هم به روان انسان.
بازگشت مسیح: آغاز قصه
ایوان میگوید: مسیح به زمین بازگشته است. نه در آخرالزمان، بلکه در میانهی قرون وسطی، در اسپانیا، در اوج تفتیش عقاید. مردم او را میشناسند؛ جمع میشوند، به او عشق میورزند، معجزاتش را میبینند.
اما کلیسا، بهجای استقبال، او را بازداشت میکند. در نیمهشب، مفتش اعظم ـ پیرمردی با چشمانی سرد و صدایی لرزان اما قاطع ـ به سلول او میرود. و آنگاه گفتوگویی آغاز میشود که از مرز داستان فراتر میرود و به یکی از عمیقترین متون فلسفی جهان بدل میگردد.
گفتوگوی مسیح و مفتش اعظم
مفتش اعظم به مسیح میگوید:
«تو به انسانها آزادی بخشیدی. اما آنان طاقت آزادی را ندارند. آنان نان میخواهند، نه حقیقت. ما حقیقت را از آنان گرفتیم و نان دادیم، و آنان سپاسگزار ما هستند. تو با آزادی خود، انسان را به عذاب کشاندی.»
این جملات تکاندهندهاند. در این نگاه، ایمان چیزی نیست جز باری سنگین که انسان توان حمل آن را ندارد. کلیسا، به زعم مفتش اعظم، کاری کرده که مسیح نتوانست: نجات مردم از آزادی.
روانشناسی داستان: ترس از آزادی
داستایوفسکی در این داستان به یکی از عمیقترین لایههای روان انسان اشاره میکند: ترس از آزادی.
انسان میگوید آزادی میخواهد، اما در واقع اغلب از آزادی میترسد. چون آزادی یعنی مسئولیت، یعنی انتخاب، یعنی مواجهه با معنای زندگی. بسیاری ترجیح میدهند این بار سنگین را بر دوش کسی دیگر بگذارند: کلیسا، دولت، یا حتی یک ایدئولوژی.
مفتش اعظم همین را میگوید: انسانها در ازای نان و امنیت، آزادی خود را میفروشند.
فلسفهی شر و قدرت
داستایوفسکی با این داستان، پرسشی دیرینه را دوباره مطرح میکند: آیا دین برای رستگاری انسان است یا برای کنترل او؟
مسیح در این روایت، نماد آزادی و عشق بیقیدوشرط است. اما کلیسا، در هیبت مفتش اعظم، نماد قدرت و کنترل است. این تقابل، یکی از بنیادینترین تقابلهای تاریخ اندیشه است: آزادی در برابر اقتدار.
سکوت مسیح
شاید تکاندهندهترین بخش داستان این باشد که مسیح در برابر تمام سخنان مفتش اعظم سکوت میکند. او هیچ استدلالی نمیآورد، هیچ دفاعی نمیکند. در پایان فقط به آرامی او را میبوسد.
این سکوت، تفسیری دوگانه دارد:
-
از یک سو، نشان میدهد که حقیقت نیازی به دفاع ندارد؛ عشق برتر از استدلال است.
-
از سوی دیگر، ما را در حیرت رها میکند: آیا سکوت او اعترافی به شکست است؟
بازتاب امروز: مفتش اعظم مدرن
اگر داستان را به دنیای امروز بیاوریم، چه میبینیم؟
شاید کلیسا دیگر آن قدرت قرون وسطایی را ندارد. اما «مفتش اعظم» در اشکال دیگری بازگشته است:
-
دولتهایی که آزادی را به بهانهی امنیت محدود میکنند.
-
رسانههایی که بهجای حقیقت، سرگرمی و «نان» میدهند.
-
حتی فناوری و الگوریتمهایی که بهجای ما تصمیم میگیرند.
پرسش همچنان پابرجاست: آیا ما آزادی میخواهیم، یا فقط وانمود میکنیم که آزادی میخواهیم؟
نتیجهگیری: داستایوفسکی و ما
داستایوفسکی با داستان «مفتش اعظم»، نه فقط به کلیسا حمله میکند، بلکه انسان را در برابر پرسشی جاودانه مینشاند: آیا توان آزادی را داریم؟
شاید پاسخ سادهای نداشته باشد. اما ارزش داستان همین است: ما را وادار میکند تا با ترسهای خودمان روبهرو شویم. شاید حقیقت این باشد که آزادی، همانطور که ایوان میگفت، بار سنگینی است. اما تنها با پذیرش این بار است که میتوان اصیل زیست.