مقدمه: رنج بهمثابه حقیقتی بنیادین
از همان لحظهای که انسان بر زمین چشم گشود و به آگاهی رسید، با واقعیتی بنیادین مواجه شد: رنج. گرسنگی، بیماری، مرگ عزیزان، اضطراب آینده، شکست در عشق، بیعدالتی اجتماعی، همه و همه شکلهای گوناگون رنجاند که با وجود تفاوتهایشان یک ویژگی مشترک دارند: گریزناپذیری. شاید به همین دلیل است که هر دینی، هر فلسفهای و هر نظام اخلاقی ناگزیر بوده است دیر یا زود با پرسش رنج روبهرو شود. ادیان کوشیدهاند رنج را توجیه کنند، فیلسوفان تلاش کردهاند آن را تبیین نمایند، و شاعران آن را به تجربهای زیباییشناختی بدل کردهاند. اما در این میان، چیزی همواره تکرار شده است: دروغهایی آرامبخش یا فریبنده درباره رنج. دروغهایی که میخواهند بگویند رنج معنایی روشن دارد، یا پاداشی در پی است، یا صرفاً مرحلهای گذراست که باید از آن عبور کرد. این دروغها اگرچه تسلیبخشاند، اما حقیقت رنج را میپوشانند و ما را از مواجههی اصیل با آن بازمیدارند.
شوپنهاور در قرن نوزدهم با لحنی تلخ نوشت: «زندگی در بنیاد خود رنج است، زیرا خواستن پایان ندارد.» نیچه در نقطهی مقابل اما کوشید نشان دهد چگونه میتوان از دل رنج به آریگویی به زندگی رسید. در جهان اسلام و ادبیات فارسی نیز، رنج همواره در متن تجربهی انسانی بوده است. حافظ در جایی میگوید: «رنج خود و عشق دل هر دو به جان خواهم خرید / کاین همه از لطف تو بر من عطا خواهد شد.» مولوی بارها تأکید میکند که رنج دری است به سوی معرفت و عشق الهی. و خیام، اگرچه اغلب به لذت و شراب شناخته میشود، در حقیقت از آگاهی تلخ به فنا و رنج هستی سخن میگوید.
اما آیا همهی آنچه درباره رنج گفتهاند حقیقت است؟ یا بخشی از آنها دروغهایی است که یا برای تسلی خاطر ساختهایم، یا برای توجیه نظامهای قدرت و دین، یا برای سرکوب حقیقتی که توان تحملش را نداشتهایم؟ این مقاله کوششی است برای برشمردن و تحلیل همین دروغها. هر بخش یکی از این دروغها را بررسی میکند: از این تصور که رنج مجازات الهی است، تا این باور که میتوان جهانی بیرنج داشت. در هر بخش تلاش خواهم کرد از فیلسوفان غربی، شاعران ایرانی، روانشناسان و متفکران معاصر کمک بگیرم تا تصویری چندلایه از رنج و حقیقت آن ارائه کنم.
دروغ اول: رنج مجازات الهی است
یکی از کهنترین دروغهایی که دربارهی رنج گفتهاند این است که رنج مجازات الهی است. در بسیاری از سنتهای دینی، هر زلزله و بیماری و مرگی به عنوان نشانهی خشم خداوند تعبیر میشده است. این روایت ساده است و شاید به همین دلیل ماندگار. وقتی کودکی بیمار میشود یا سرزمینی به بلایی طبیعی گرفتار میگردد، میتوان گفت «این مجازات گناهان آنهاست» و بدین ترتیب معنایی برای رنج یافت. اما آیا واقعاً چنین است؟
داستایوفسکی در برادران کارامازوف صحنهای بهیادماندنی خلق میکند. ایوان کارامازوف میگوید: اگر حتی یک کودک بیگناه باید عذاب بکشد تا عدالت نهایی تحقق یابد، من بلیت این جهان را پس میدهم. این سخن نشان میدهد که نمیتوان رنج بیگناهان را بهسادگی مجازاتی الهی دانست. اگر خدایی عادل وجود دارد، چرا باید کودکانی که هیچ انتخابی نداشتهاند مجازات شوند؟ شوپنهاور نیز در همین راستا نوشت: «اگر خالق این جهان خداست، او سزاوار ستایش نیست بلکه سزاوار سرزنش است.»
در ادبیات فارسی نیز، اگرچه سنت دینی گاهی رنج را کیفر گناه معرفی کرده، اما شاعران بزرگی مانند حافظ و مولوی از زاویهای دیگر نگریستهاند. حافظ میگوید: «رنج خویش بر تو آسان میشود / گر تو را با دوست همپیمان شود.» یعنی رنج اگر از عشق برخیزد، دیگر مجازات نیست بلکه راهی برای وصال است. مولوی نیز در مثنوی میگوید: «رنج تو را گنج آرد، صبر تو را ظفر آرد.» این نگاه، رنج را نه کیفر بلکه ابزار تربیت و تعالی میداند.
اما واقعیت این است که بسیاری از رنجها نه کیفرند و نه حتی آموزگار. مرگ ناگهانی، فاجعههای طبیعی، بیماریهای لاعلاج، همگی بیمعنا و بیعدالت به نظر میرسند. اینجاست که نخستین دروغ برملا میشود: رنج همیشه مجازات الهی نیست. گاه صرفاً نتیجهی بیرحمی طبیعت یا ساختار جهان است. پذیرش این حقیقت دشوار است، اما صداقت بیشتری دارد تا پناه بردن به توجیهاتی که تنها بار اخلاقی بیعدالتی را بر دوش قربانی میگذارند.
دروغ دوم: میتوان از رنج گریخت
دروغ دیگری که بارها تکرار شده، این است که رنج چیزی است که میتوان از آن گریخت. فرهنگ مدرن مصرفگرا این دروغ را به اوج رسانده است. تبلیغات به ما میگویند «حق شماست که همیشه خوشحال باشید.» شرکتهای داروسازی، صنعت سرگرمی و حتی روانشناسی مثبتگرا، گاه وعده میدهند که با چند تکنیک یا دارو میتوان رنج را حذف کرد. اما آیا واقعاً چنین است؟
بودا حقیقت نخستین را اینگونه بیان کرد: «زندگی رنج است.» این به معنای بدبینی نبود، بلکه اعتراف به واقعیت بود. هر کوششی برای حذف رنج، جز سرکوب و خودفریبی نتیجهای ندارد. یونگ، روانشناس سوئیسی، گفت: «کسی که از سایهی خود میگریزد، هرگز به تمامیت نمیرسد.» سایه همان بخش تاریک و رنجآور وجود ماست. گریختن از آن، یعنی نیمهای از خویش را نادیده گرفتن.
در ادبیات فارسی نیز بارها این اندیشه مطرح شده است. خیام در رباعی معروفی میگوید: «گر بر فلکم دست بدی چون یزدان / برداشتمی من این فلک را ز میان / از نو فلکی دگر چنان ساختمی / کآزاده به کام دل رسیدی آسان.» این آرزو برای حذف رنج شاید زیبا باشد، اما خود خیام با طنزی تلخ میداند که چنین چیزی ممکن نیست. حافظ نیز در جایی میگوید: «خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود / به هر دری که بخوانند بیخبر نرود.» بیخبری از رنج، بیخبری از زندگی است.
در سطح فردی نیز، روانشناسی امروز نشان داده است که تلاش برای حذف کامل رنج، خود منبع اضطراب میشود. کسانی که گمان میکنند باید همیشه شاد باشند، وقتی غمگین میشوند احساس شکست میکنند. این چرخهای است که به افسردگی دامن میزند. بنابراین، دروغ بزرگ این است که میتوان رنج را نابود کرد. حقیقت این است که تنها میتوان یاد گرفت چگونه با رنج زندگی کرد، نه اینکه از آن گریخت.
دروغ سوم: رنج همیشه معنایی آشکار دارد
یکی از رایجترین جملاتی که برای تسلی دادن به کار میرود این است: «حتماً حکمتی در این است.» وقتی عزیزی را از دست میدهیم یا فاجعهای رخ میدهد، بسیاری چنین میگویند. این جمله آرامبخش است، اما آیا حقیقت دارد؟ آیا هر رنجی معنایی روشن و آشکار دارد؟
کافکا در نامهای نوشت: «رنج بیدلیل است که ما را میسوزاند.» بسیاری از رنجها هیچ معنای آشکار ندارند: مرگ ناگهانی کودکی، بیماریهای ژنتیکی، فجایع طبیعی. هیچ حکمتی در آنها دیده نمیشود. اما همین بیمعنایی است که انسان را به جستوجوی معنا وامیدارد. ویکتور فرانکل میگفت: «انسان میتواند هر رنجی را تاب بیاورد، اگر چراییاش را بداند.» اما مشکل این است که بسیاری از رنجها چرایی ندارند. در اینجاست که هنر و فلسفه و ایمان نقش مییابند: آنها تلاشیاند برای ساختن چرایی در جایی که هیچ چرایی از پیش داده نشده است.
در سنت عرفانی ایران، این بیمعنایی رنج به نوعی دیگر بیان شده است. عطار در منطقالطیر، وادی حیرت را یکی از مراحل سلوک میداند. در حیرت، سالک نمیفهمد چرا رنج میبرد، اما همین حیرت او را به عمق میبرد. مولوی نیز میگوید: «این بلا بر مؤمنان خوشتر ز عیش / کان درو بینند روی بیریش.» یعنی حتی اگر معنای رنج روشن نباشد، در تجربهی رنج چیزی نهفته است که از عیش سطحی برتر است.
بنابراین، دروغ سوم این است که رنج همیشه معنایی آشکار دارد. حقیقت این است که بسیاری از رنجها بیمعنا به نظر میرسند. اما همین بیمعنایی میتواند نقطهی آغاز معناجویی باشد. معنا چیزی نیست که آماده باشد، بلکه چیزی است که باید ساخته شود.
دروغ چهارم: رنج انسان را خودبهخود بهتر میکند
یکی از دروغهای رایج در فرهنگ عامه این است که «رنج بکش تا قوی شوی.» اما آیا رنج بهخودیخود انسان را بهتر میکند؟ تاریخ و روانشناسی نشان میدهند که چنین نیست. رنج میتواند انسان را خرد کند یا او را رشد دهد، بسته به اینکه چگونه با آن مواجه شویم.
نیچه در غروب بتها نوشت: «آنچه مرا نکشد، قویترم میسازد.» این جمله مشهور شده، اما بهتنهایی کافی نیست. ویکتور فرانکل در اردوگاههای مرگ دید که برخی زندانیان در رنج به معنایی ژرف رسیدند و زنده ماندند، اما بسیاری دیگر فروپاشیدند. رنج شرط لازم برای رشد است، اما شرط کافی نیست.
در روانشناسی مثبتگرا مفهومی هست به نام «رشد پس از سانحه» (post-traumatic growth). پژوهشها نشان دادهاند برخی افراد پس از تجربهی رنجهای شدید (مانند سرطان یا جنگ) به رشدی معنوی و روانی میرسند. اما این رشد تضمینشده نیست. بدون آگاهی و حمایت، رنج میتواند تنها به آسیب منجر شود.
مولوی در مثنوی این حقیقت را چنین بیان میکند: «این بلا بر مؤمنان خوشتر ز عیش / کان درو بینند روی بیریش.» او رنج را فرصتی برای دیدار حقیقت میداند، اما مشروط به اینکه فرد با آگاهی و عشق با آن مواجه شود.
بنابراین، دروغ چهارم این است که رنج انسان را خودبهخود بهتر میکند. حقیقت این است که رنج تنها امکانی برای رشد فراهم میکند؛ استفاده از این امکان نیازمند آگاهی و معناست.
دروغ پنجم: رنج فقط مسئلهای عقلانی است
از دیرباز فیلسوفان کوشیدهاند رنج را با عقل توضیح دهند. آگوستین میگفت شر چیزی نیست جز فقدان خیر. لایبنیتس معتقد بود این جهان بهترین جهان ممکن است. اما آیا عقل میتواند رنج را توضیح دهد؟
داستایوفسکی در برادران کارامازوف نشان داد که رنج نه صرفاً مسئلهای عقلانی، بلکه مسئلهای اخلاقی و عاطفی است. ایوان کارامازوف نمیتواند بپذیرد رنج یک کودک با هیچ خیر نهایی توجیه شود. او میگوید: «اگر حتی یک کودک باید رنج بکشد، من این جهان را نمیپذیرم.» این سخن نشان میدهد رنج را نمیتوان صرفاً با استدلال عقلی توضیح داد.
در ادبیات فارسی نیز، پاسخ به رنج اغلب نه عقلانی بلکه عاشقانه بوده است. سعدی در بوستان میگوید: «یکی درد و یکی درمان پسندد / یکی وصل و یکی هجران پسندد / من از درمان و درد و وصل و هجران / پسندم آنچه را جانان پسندد.» این تسلیم، پاسخی عقلانی نیست، بلکه پاسخی عاشقانه است.
بنابراین، دروغ پنجم این است که رنج فقط مسئلهای عقلانی است. حقیقت این است که رنج تجربهای وجودی است که هم عقل و هم دل را درگیر میکند. هیچ استدلالی نمیتواند جای اشک مادر داغدیده یا درد بیماری لاعلاج را بگیرد. تنها همدلی و عشق میتوانند پاسخی انسانی به رنج باشند.
دروغ ششم: رنج باید پنهان شود
در بسیاری از فرهنگها، بهویژه فرهنگهای مردسالار، به افراد آموزش دادهاند که رنج خود را پنهان کنند. «گریه نکن، قوی باش.» این پنهانسازی خود نوعی دروغ است. زیرا رنج وقتی پنهان شود، به زخمی عمیقتر بدل میگردد.
روانشناسی امروز نشان داده است که سرکوب احساسات منجر به افسردگی و اضطراب میشود. در مقابل، بیان رنج، چه در قالب کلمات، چه در هنر، راهی برای التیام است. کافکا با نوشتن رنجهایش، جهانی تازه آفرید. گویا با نقاشیهای تاریکش، رنج تاریخ را ثبت کرد. در ادبیات فارسی، حافظ رنج خود را به شعری جاودانه بدل ساخت: «الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها / که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.»
بنابراین، دروغ ششم این است که رنج باید پنهان شود. حقیقت این است که رنج باید بیان شود. تنها در بیان است که رنج میتواند به هنر بدل شود و به جای زخمی خاموش، پلی به سوی دیگران گردد.
دروغ هفتم: روزی جهانی بیرنج خواهیم داشت
آخرین دروغ، وعدهی جهانی بیرنج است. چه در ادیان که بهشت را نوید میدهند، چه در ایدئولوژیهای سیاسی که آرمانشهر میسازند، همواره وعده داده شده است که روزی رنج پایان خواهد یافت. اما تاریخ نشان داده است که این وعدهها یا هرگز تحقق نمییابند یا خود سرچشمهی رنجی تازه میشوند.
بودا واقعبینانهتر از همه گفت: «زندگی رنج است.» اما او این را نه برای نومیدی، بلکه برای رهایی گفت. رهایی نه در نابودی رنج، بلکه در تغییر رابطهی ما با آن است. سهراب سپهری نیز در شعری نوشت: «زندگی تر شدن پیوسته است / زندگی آبتنی کردن در حوضچهی اکنون است.» رنج هم بخشی از همین آبتنی است؛ نمیتوان آن را حذف کرد، تنها میتوان یاد گرفت چگونه در آن شنا کنیم.
رنج و عشق
رنج و عشق همواره در هم تنیده بودهاند. افلاطون در ضیافت میگوید عشق کششی است به سوی چیزی که نداریم؛ و همین نداشتن، یعنی رنج. کیرکگور میگفت: «اضطراب و رنج، پیششرط ایمان عاشقانه است.» در ادبیات فارسی، حافظ و مولوی بارها رنج عشق را ستودهاند. حافظ میگوید: «عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید / ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی.»
مولوی نیز بارها گفته است که رنج عشق، تنها راهی است که انسان را از خودخواهی و سطحینگری رها میکند. در این معنا، رنج عشق نه تنها منفی نیست، بلکه شرط رهایی است.
رنج و آزادی
هایدگر و سارتر هر دو بر این نکته تأکید کردهاند که رنج شرط آزادی است. هایدگر میگوید تنها وقتی با مرگ و محدودیتهای خود روبهرو میشویم، میتوانیم اصیل زندگی کنیم. سارتر نیز معتقد بود رنج ناشی از آزادی انتخاب است. انسان محکوم است آزاد باشد، و این محکومیت خود منبعی از رنج است.
در ادبیات فارسی نیز، بر همین اندیشه تأکید کرده است. آزادی در زبان عارفان، بینیازی از غیر و رهایی از قید است، و این رهایی جز با رنج حاصل نمیشود. عطار در منطقالطیر وقتی از وادی فنا سخن میگوید، نشان میدهد که پرندهی سالک تنها پس از گذر از رنجِ نابودی نفس به آزادی میرسد. حافظ نیز میگوید: «خوش است رنج غریبی و غربت یار کشیدن / که هرچه دوست کند، عین مصلحت باشد.» آزادی حقیقی در نگاه او نه راحتی، بلکه پذیرش رنجی است که عشق و حقیقت بر انسان تحمیل میکند.
اگر آزادی بدون رنج ممکن بود، شاید آزادی هیچ ارزشی نداشت. چون آزادی یعنی مسئولیت؛ یعنی پذیرفتن بار انتخابها، حتی انتخابهایی که گاه به شکست و درد میانجامند. در جهانی که همهچیز تضمینشده و امن باشد، انسان شبیه کودکی خواهد شد که از رشد بازمیماند. رنج همان نیرویی است که ما را وادار میکند بزرگ شویم و مسئولیت زندگی خویش را بر دوش بگیریم. در این معنا، رنج و آزادی از هم جداییناپذیرند: هر دو روی یک سکهاند، سکهای که نامش «اصالت» است.
رنج و هنر
هیچ هنری بیرنج نیست. از نقاشیهای سیاه فرانسیسکو گویا تا سمفونی نهم بتهوون، از شعر حافظ تا تراژدیهای یونانی، همه بازتاب رنجاند. نیچه در تولد تراژدی نوشت: «هنر، پاسخی است به رنج و وحشت هستی. هنر همان است که زندگی را قابلتحمل میسازد.» در نگاه او، تراژدی بزرگترین دستاورد هنر بود، زیرا نشان میداد رنج نه تنها دشمن زندگی نیست، بلکه ژرفترین جلوهی آن است.
داستایوفسکی در رمانهایش رنج را چنان بازآفرینی کرد که خواننده نهتنها وحشت نمیکند، بلکه شیفتهی همان تاریکی میشود. او از تجربههای شخصیاش – زندان، تبعید، بیماری – جهانی آفرید که در آن رنج نه چیز زائد، بلکه حقیقت اصلی انسان است. شاملو نیز در شعر معاصر فارسی همین کار را کرد. او رنج مردم و رنج خود را به کلماتی بدل کرد که هم زخماند و هم مرهم.
حافظ، که اغلب بهعنوان شاعر عشق شناخته میشود، در واقع شاعر رنج نیز هست. بیتهایی مانند «درد عشقی کشیدهام که مپرس / زهر هجری چشیدهام که مپرس» یا «عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید» نشان میدهد که چگونه رنج در شعر او به زیبایی بدل میشود. این همان چیزی است که یونگ هم میگوید: رنج وقتی بیان شود، به هنر و معنا بدل میشود.
رنج و انسان ایرانی
فرهنگ ایرانی پر است از تجربهی رنج: از شکستها و حملات تاریخی تا بیعدالتیها و قحطیها. اما همین رنجها باعث شدهاند ادبیاتی چنان غنی شکل بگیرد. اگر رنج نبود، شاید ما حافظ و مولوی و خیام و فردوسی نداشتیم. رنج بستر خلاقیت و حکمت بوده است.
خیام با تلخی از فنا و بیمعنایی سخن میگوید، اما همان آگاهی از رنج است که رباعیاتش را جاودانه کرده است. حافظ، رنج عشق و جدایی را به غزلهایی بدل کرد که هنوز جان انسانها را میلرزاند. مولوی، رنج غربت و فراق شمس را به مثنوی عظیمش بدل ساخت. سهراب سپهری در عصر مدرن، رنج غربت انسان را در جهانی تکنولوژیک به زبان شاعرانه ترجمه کرد.
در میان اندیشمندان معاصر، مصطفی ملکیان تأکید میکند که زندگی سراسر رنج است، اما میتوان با پذیرش آن به آرامشی ژرف رسید. دکتر شریعتی نیز بارها گفته بود که «رنج بردن» شرط بیداری و آگاهی است. او معتقد بود کسی که رنجی نداشته باشد، هیچ نسبتی با حقیقت ندارد. این نگاهها نشان میدهند که رنج در فرهنگ ایرانی نه صرفاً تجربهای شخصی، بلکه بخشی از هویت جمعی است.
حقیقت رنج و افشای دروغها
ما در این مقاله کوشیدیم دروغهایی را که دربارهی رنج گفتهاند افشا کنیم: اینکه رنج مجازات الهی است؛ اینکه میتوان از آن گریخت؛ اینکه همیشه معنایی آشکار دارد؛ اینکه خودبهخود ما را بهتر میکند؛ اینکه صرفاً مسئلهای عقلانی است؛ اینکه باید پنهان شود؛ و اینکه روزی جهانی بیرنج خواهیم داشت. هر یک از این دروغها شاید بهظاهر آرامشبخش باشند، اما حقیقت رنج را پنهان میکنند و ما را از مواجههی اصیل با آن بازمیدارند.
حقیقت این است که رنج بخشی جدانشدنی از زندگی است. نمیتوان آن را حذف کرد، نمیتوان همیشه معنایی آماده برایش یافت، و نمیتوان آن را بهطور کامل توجیه کرد. اما میتوان آن را پذیرفت، آن را به هنر و معنا بدل ساخت، و از دل آن رشدی یافت که در راحتی هرگز ممکن نبود. نیچه میگفت: «باید هرجومرجی در خود داشت تا بتوان ستارهای رقصان زاد.» رنج همان هرجومرج است. اگر آن را بپذیریم، شاید بتوانیم ستارهای رقصان در درون خود بیافرینیم.
پرسش پایانی این است: آیا میتوان بدون رنج، زیستی اصیل داشت؟ پاسخ شاید روشن نباشد، اما تجربهی فیلسوفان، شاعران و اندیشمندان نشان میدهد که رنج نه دشمن زندگی، بلکه حقیقت بنیادین آن است. و شاید بزرگترین دروغ این باشد که گمان کنیم میتوان بیرنج زیست.