تبعیدی که فیلسوف شد

باروخ اسپینوزا در میانه‌ی قرن هفدهم در آمستردام متولد شد. خانواده‌ی او از یهودیان سفاردی بودند که از تفتیش عقاید اسپانیا گریخته بودند. آنان گمان می‌کردند در هلند آزادند، اما اسپینوزا نشان داد حتی در پناهگاه‌ها هم آزادی اندیشه مرز دارد.

هنوز جوان بود که رهبران مذهبی قومش او را تکفیر کردند. متن طرد او یکی از سخت‌گیرانه‌ترین اسناد تاریخ یهود است؛ او نه‌تنها از کنیسه رانده شد، بلکه هرگونه ارتباط با او ممنوع اعلام شد. دلیلش ساده بود: اسپینوزا می‌پرسید «خدا واقعاً کیست؟» و این پرسش، ستون‌های سنتی ایمان را می‌لرزاند.

«اگر مردم می‌توانستند به‌راستی آزادی اندیشه داشته باشند، هر یک آن‌چنان که عقلش راهنمایی می‌کرد، به خدا می‌اندیشید.» (رساله الهیاتی–سیاسی)

این آغاز راهی بود که او را به یکی از بنیادگذاران فلسفه‌ی مدرن بدل کرد، اما به بهای انزوای کامل و زندگی کوتاه.

خدایی که با جهان یکی است

مشهورترین جمله‌ی اسپینوزا چنین است: «Deus sive Natura» – خدا یا طبیعت.

برای او، خدا و جهان دو چیز جداگانه نبودند. خدا همان کل واقعیت است، و هرچه وجود دارد در اوست. به این معنا، دعا و انتظار معجزه معنایی ندارد، چون خدا قوانین طبیعت است و نقض آن قوانین محال.

«هرچه هست، در خداست و هیچ چیز نمی‌تواند بدون خدا وجود داشته باشد یا تصور شود.» (اخلاق، بخش اول، قضیه ۱۵)

این اندیشه دو پیام همزمان داشت: جهان سراسر مقدس است، اما هیچ نهادی حق ندارد خود را سخنگوی خدا بداند. اگر خدا و طبیعت یکی‌اند، پس همه‌چیز بی‌واسطه در برابر انسان قرار دارد. این همان چیزی است که اسپینوزا را در چشم کلیسا و کنیسه خطرناک کرد.

اخلاقی که از آسمان به زمین آمد

اخلاق در سنت‌های دینی بر فرمان و وحی استوار بود. اما اسپینوزا آن را بر عقل و تجربه استوار ساخت. در کتاب اخلاق، او به سبک هندسی نوشت: تعاریف، قضایا و براهین. هدفش این بود که نشان دهد همان‌طور که هندسه با دقت و ضرورت سخن می‌گوید، درباره انسان و جهان نیز می‌توان چنین کرد.

«به موجب عقل، چیزی خیر است که قدرت کنش ما را افزایش دهد، و چیزی شر است که این قدرت را کاهش دهد.» (اخلاق، بخش چهارم)

خیر و شر در نگاه او نه مطلق بودند و نه وابسته به اراده‌ی یک موجود ماورایی. هر آنچه توان زیستن ما را بیشتر کند خیر است، و هرچه آن را بکاهد شر. این تعریف، اخلاق را از ترس دوزخ و امید بهشت رها کرد و آن را به زندگی زمینی و انسانی سپرد.

آزادی به مثابه شناخت ضرورت

اسپینوزا نگاه ویژه‌ای به آزادی داشت. آزادی برای او به معنای توان انتخاب دل‌بخواهی نبود. بلکه آزادی یعنی شناخت ضرورت‌ها و هماهنگی با آن‌ها.

«انسان آزاد کسی است که تنها از ضرورت طبیعت خویش پیروی می‌کند و به سبب عقل، عمل می‌کند.» (اخلاق، بخش دوم)

انسان تا وقتی از روی جهل، خرافه یا احساسات کور عمل کند، برده است. اما وقتی قوانین طبیعت و علل درونی رفتار خود را بشناسد، رها می‌شود. درست مانند شناگری که اگر جریان آب را نشناسد، غرق می‌شود، اما وقتی آن را بفهمد، آزادانه‌تر از هر کس دیگر در همان آب حرکت می‌کند.

عشق عقلانی به خدا

اسپینوزا از نوعی عشق سخن می‌گوید که متفاوت از عشق‌های عاطفی یا احساساتی است. او آن را «عشق عقلانی به خدا» می‌نامد. چون خدا همان طبیعت است، این عشق یعنی عشق به کل واقعیت، اما نه با چشم‌بستن بر عقل بلکه دقیقاً با شناخت عقلانی.

«عشق عقلانی به خدا، بالاترین فضیلت و بزرگ‌ترین سعادت روان است.» (اخلاق، بخش پنجم)

این عشق انسان را از ترس‌ها رها می‌کند. کسی که بداند همه‌چیز جلوه‌ای از خداست، از رنج‌های بیهوده و وسواس‌های دینی آزاد می‌شود. عشق عقلانی به خدا یعنی زیستن در هماهنگی با کل، بی‌آنکه از خرافه و جهل اسیر شویم.

سیاست، ایمان و آزادی بیان

در رساله‌ی الهیاتی–سیاسی، اسپینوزا یکی از نخستین مدافعان آزادی اندیشه و بیان شد. او بر این باور بود که ایمان باید امری شخصی باشد و هیچ نهادی حق ندارد تفسیری واحد را به همه تحمیل کند.

«هرکس می‌تواند هرچه می‌اندیشد بگوید و هیچ‌کس را نمی‌توان از این حق محروم کرد، مگر آنکه با گفتار خود به صلح و آزادی مدنی آسیب زند.» (رساله الهیاتی–سیاسی)

این جملات در قرن هفدهم، در زمانه‌ای که کلیسا می‌سوزاند و می‌کشت، شجاعتی عظیم می‌طلبید. اسپینوزا بنیاد اندیشه سکولاریسم را گذاشت: جدایی ایمان شخصی از قدرت سیاسی، و حق همگانی برای اندیشیدن.

بدن و روان؛ دو چهره از یک واقعیت

یکی از نوآوری‌های اسپینوزا دیدگاهش درباره رابطه‌ی ذهن و بدن بود. برخلاف دکارت که میان روح و جسم شکافی عمیق می‌دید، اسپینوزا آن‌ها را دو جلوه‌ی یک چیز واحد دانست.

«ذهن و بدن یک چیزند که از دو راه مختلف فهمیده می‌شوند.» (اخلاق، بخش دوم)

این نگاه، پایه‌ای شد برای روان‌شناسی و علوم شناختی مدرن. عواطف و هیجانات نه اسراری ماورایی، بلکه پدیده‌هایی قابل‌فهم بودند که مانند سایر اجزای طبیعت قوانین خود را داشتند.

تنهایی یک اندیشه

زندگی اسپینوزا ساده و سخت گذشت. او هرگز ازدواج نکرد، دوستان اندکی داشت و بیشتر وقتش را در اتاق کوچک خود یا کارگاه عدسی‌سازی سپری کرد. همین کار او را بیمار کرد و در میانه‌ی چهل‌سالگی درگذشت.

اما همین زندگی ساده، اندیشه‌ای عظیم پروراند. او نشان داد می‌توان بدون کلیسا، بدون ترس، بدون وعده‌های آسمانی، زیستی اخلاقی و آزاد داشت.

«انسان‌ها آزاد به دنیا نیامده‌اند، بلکه آزاد می‌شوند.» (رساله سیاسی)

چرا اسپینوزا هنوز خطرناک است؟

چهار قرن گذشته است، اما اندیشه اسپینوزا همچنان برای بسیاری از قدرت‌ها خطرناک است. او گفت خدا همان طبیعت است، پس هیچ نهادی حق ندارد انحصار سخن گفتن از خدا را داشته باشد. او اخلاق را به زمین آورد، آزادی را شناخت ضرورت دانست، و ایمان را امری شخصی معرفی کرد.

پیامد این سخنان هنوز رادیکال است: دولت‌ها نمی‌توانند آزادی را به بهانه امنیت سلب کنند؛ کلیساها نمی‌توانند حقیقت را انحصاری کنند؛ و انسان‌ها نمی‌توانند مسئولیت زندگی‌شان را بر دوش دیگری بیندازند.

پیامی برای انسان امروز

در جهانی که هنوز قدرت‌های سیاسی و رسانه‌ای تلاش می‌کنند آزادی را با وعده امنیت معامله کنند، در زمانه‌ای که ایمان اغلب به ابزار قدرت بدل می‌شود، اسپینوزا یادآوری می‌کند که می‌توان اخلاقی زیست بی‌آنکه اسیر ترس شد، می‌توان عاشق بود بی‌آنکه چشم بر عقل بست، و می‌توان آزاد بود بی‌آنکه قانون طبیعت را انکار کرد.

«خرد واقعی آن است که با شادی زندگی کنیم و دیگران را نیز در شادی خویش شریک سازیم.» (اخلاق، بخش چهارم)

این شاید همان چیزی باشد که او «خیر برتر» می‌نامید؛ آزادی، عقل و عشق در وحدت با کل هستی.

Leave a reply

لطفا نظر خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید